آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

دندونهای آسیاب

سلام به همه دوستان بگم براتون که اخیرا مامان و بابا تازه متوجه شدن دندونهای آسیاب من داره در میاد. این در حالیه که یک دونش حسابی بزرگ شده و بقیه در حال سر باز کردنه .در نتیجه الان دیگه میتونم بشینم سر سفره و با شما بزرگترها غذا میل بنمایم. البته به دلایل امنیتی و حفاظت از سفره غذا این اتفاق نمی افته و من معمولا به این صورت غذا میخورم و البته در هنگام تماشای تلویزیون هم غذا می خورم:   البته میتونم مثل آدم بزرگها با قاشق هم غذا بخورم که البته در این حالت کمی از غذا وارد شکم من میشه و بیشتریش نثار لباس، شلوار، تاب، زمین، فرش، دیوار، سقف، خونه همسایه و....... میشه خوانندگان عزیز اگه دقت کرده باشید ...
20 آبان 1394
1086 22 16 ادامه مطلب

راه رفتن با واکر

از اونجایی که بابا بزرگ بنده خیلی به من علاقه داره  با چوب برای من یک دونه واکر ساخته تا من باهش تمرین راه رفتن بکنم( دست بابا رضا درد نکنه ) من هم یک چند روزیه که شروع کردم و باهش راه میرم. اولین باری که من خونه بابا رضا شروع کردم و باهش راه رفتم بابایی هم اونجا بود و از من یک دونه عکس گرفت. ایناهاشش   راستی به تبلت و گوشی بابا بزرگ هم علاقه زیادی دارم و هروقت میرم خونشون کلی با گوشی وتبلت بابا رضا بازی میکنم:   ماجرای حال گیری کردن اینجانب:  یک چیز جالب براتون تعریف کنم. چند روز پیش خونه مامان فخری اینا مهمون بودیم من هم داشتم با خودم بازی میکردم و آواز می خوندم: ماماماماما...
12 آبان 1394
2568 26 22 ادامه مطلب

دایی مصطفی هم پرواز کرد به سوی خدا

مامانی یک دایی خیلی خوب و مهربون داشت به اسم دایی مصطفی . دایی مصطفی که دایی کوچیکتر مامانی بود همیشه لبخند به چهره داشت. دایی خیلی مرد آرومی بود. همیشه همه رو میخندوند و کسی تا حالا صدای بلند دایی رو نشنیده بود. تو سختی ها هیچ وقت اعتراض نمی کرد و خیلی مظلوم و صبور بود. وقتی هم که من به دنیا آمدم دایی مصطفی آمد و در گوش من اذان گفت. آخه دایی مصطفی خیلی مرد با خدایی بود. تازه چند روز بود که دخترش رو فرستاده بود خونه بخت که دکترها به دایی گفتند یک غده کوچولو تو سرش تشکیل شده که باید درش بیارند. دایی هم رفت که اون غده رو از تو سرش در بیاره. رفتن همانا و چشمهای ما به انتظار بازگشت دایی باز موندن همانا. دایی به سوی خدا پرواز کرد و چشمهای ما پر ...
3 آبان 1394
1